« سه منبع آرامش | طعم توبه » |
سر سفره نشسته بودیم و داشتیم با بچه ها نهار میخردیم در عین حال می گفتیم و می خندیدیم
زهرا داشت با آب و تاب از دوستش برامون تعریف می کرد و ما هم مشتاقانه گوش می کردیم و با دهانهایمان هم غذا می جویدیم و هم می خندیدیم.
سحر پرید تو حرف زهرا و گفت: من احساس کردم یک موی درشت را توی خورشت دیدم
همه معطوف خورشت شدیم و با قاشق آن را هم میزدیم
سارا درآمد و گفت: من دیگر لب به خورشت نمی زنم.
مریم خودش را جمع کرد و گفت: وای مو !!! نمی توانم تحمل کنم. فردا به سلف خواهم رفت و اعتراض مینکم. چه معنی دارد که آشپز نظافت را رعایت نکند!! و ….
هر کدام از بچه ها به طریقی اظهار تنفر کردند و چیزی می گفتند.
بعد چند دقیقه سحر گفت: بچه ها شوخی کردم و میخواستم با این شوخی چیزی را از شما پرسم :
شما از وجود مو در غذا حالتان بهم می خورد، چطور از خوردن گوشت برادر مرده خود حالتان بهم نمی خورد؟؟؟
آیا چنینی گوشتی قابل خوردن است و مو قابل خوردن نیست؟
همه سکوت کردیم و متوجه گناهی که داشتیم مرتکب می شدیم، شدیم.
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی…..
خدايا ما را به خاطر همه گناهاني كه باعث شد از تو دور شويم و دل مولايمان صاحب الزمان ارواحنا فداه بشكند ببخش مهربان من
فرم در حال بارگذاری ...