« شایدتوبه کرده باشد | فرازهایی از نهج البلاغه » |
چشمانم بارانی اند… خود میدانم چه کرده ام!
گله مندم …! از دنیا چگونه دوریت را تاب می آورد؟
از زمین، چرا می روید؟ از آسمان، چرا می بارد؟
می دانم هر جا قدم نهی خضرا می شود، می دانم نباشی، نمی روید، نمی بارد…
آ قای من! تا به کی رویش و بارش بی تو ، … تا به کی…؟
آیا دنیا آنقدر که در آسایش است منتظر ظهورت هست؟
می دانم نیست! آیا چشم به راهی داری ، عزیز زهرا(س)؟
چشمان بارانی چه….؟ از دنیا گله دارم… نمی داند با خود چه میکند!
نمی داند در هاله ای از ابهام است هنوز! نمی داند کودکی بیش نیست!
نمی داند زیباترینش کجاست، چه می کند؟! این دنیاست…؟!
گویند چون یوسفی…! یوسف خال محمد(ص) نداشت!
منتظر نداشت! دلسوخته نداشت! یوسف یس و ذاریات نداشت، طور و عادیات نداشت…!
خریدار نداشت! او را پیرزن و کلاف نخش خریدار بود، تو را نگاه گره خورده هزاران عاشق خریدار است! این کجا و آن کجا…! چشم به راهی دوخته ام که پایانش سپید است، میدانم! اما کی و کجا….؟
آیا کعبه میعادگاه است؟ آیا صبح جمعه موعود است؟ کدامین جمعه می آیی؟
آیا از آمدنت خبری هست؟ صبح جمعه است و گوش من صیحه آسمان، چشمم کعبه زمین و قلبم، صوت دلنشین تورا می طلبد. مولای من ! آنقدر بر سر راهت می نشینم و آب و جارو میکنم و لباس زیبا برتن، که نه تنها خود که با تمام دنیا آمدنت را به نظاره بشینم،
کاش دنیا می دانست تو می آیی…
سلام
یابن زهرا راه را گم کرده ایم
چهره ی دلخواه را گم کرده ایم
ما تو را در قعر چاه انداختیم
یوسف ما چاه را گم کرده ایم
اللهم عجل لولیک الفرج
فرم در حال بارگذاری ...