« کوتاه و خواندنی | درد من.... » |
عـمـرو پـسر امام حسن مجتبى (ع ), کودکى بیش نبود که درحادثه کربلا حضور داشت و سپس هـمراه کاروان اسیران اهل بیت (ع )وارد شام شد.
در یکى از مجالس شام , یزید به آن کودک گفت : مى توانى با پسر من کشتى بگیرى ؟ عمرو در پاسخ گفت : من حال کشتى گرفتن ندارم .
اگر مى خواهى زور بازوى پسرت را بدانى , بـه او شـمـشـیـرى بده و به من هم شمشیرى ,تا در حضور تو بجنگیم یا او مرا مى کشد که در این صـورت بـه جـدم پـیـامبر(ص ) و على (ع ) مى پیوندم یا من او را مى کشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه مى پیوندد.
یـزید از زبان گویا و قوت قلب عمرو تعجب کرد و شعرى خواند که معنایش این است : این برگ از آن شاخه درخت نبوت است که چنین شجاع و پرجرات است
فرم در حال بارگذاری ...