« کدوم جمعه.... | ارتباط با امام زمان عج » |
مردی در هنگام رانندگی،درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد
و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی
مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون
جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند. تصميم گرفت که ماشينش را
همانجا رها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت
نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک
را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد
ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت:
خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی! پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!
فرم در حال بارگذاری ...