« چادرم دارد به یک معجزه تبدیل میشود | باید از خودمان شروع کنیم » |
قصه غریبی است این ماجرای عطش و از آن غریب تر قصه تر کسی است که همه او را ساقی بدانند و چشم همه برای
آب به او باشد، اما از او برنیاید.
سکینه و رقیه و بچه ها گفته بودند: آب و هستی عباس آب شده بود و قطره قطره چکیده بود پیش پایشان
من نمی دانم میان این عمو و آن برادرزاده ها چه گذشته بود که عباس ادب، پیش روی شما ایستاده بود و گفته بود:
آقا تابم تمام شده است … و شما رخصت داده بودید. دلتان ولی نا آرام بود تا آنکه صدای استغاثه اش بلند شده که
ادرک اخاه
بدون علم باز گشتید، بدون علمدار، بدون مشک، بدون سقا، در برابر نگاه منتظر بچه ها… فقط به سمت خیمه عباس
می رفتید و عمود خیمه را کشیدید.
سلام بر لبهای که آب را تا ابد شرمنده کرد.
سلام بر لبهای که آب را تا ابد شرمنده کرد.
ی داغ غمت لاله به باغ دل ما
نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما
دلسوختگان غم خود را دریاب
بگذار تو مرهمی به داغ دل ما
فرم در حال بارگذاری ...