« همه بی زبان از خدا سخن | راه درمان یأس » |
داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم.
یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن!
هی دقیقهای یکبار موهاشو تکون میداد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد
تو صورت من. هی بلند میشد میشست، هی سر و صدا میکرد.
میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
بردار یکی بشینه.
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!
فرم در حال بارگذاری ...