سامانه وبلاگ مدارس
  • خانه
  • تماس
  • ورود
  • آمار

  • امروز: 109
  • دیروز: 115
  • 7 روز قبل: 1157
  • 1 ماه قبل: 2594
  • کل بازدیدها: 131305
 
« در محضر بزرگاناعتـــراف به خطا و اشتباه... »

از نگاه تند مادرم، پی بردم چقدر از دستم عصبانیه، اما منم عصبانی شدم از دست خانم های همسایه که زبانشان…

بعد رفتنشون از خونمون، مادرم کلی حرف بارم کرد که تو نباید وسط حرف خانم … حرف میزدی و اعتراض میکردی، تو آشپزخونه راه میرفت و غر میزد و میگفت: فردا میگن دختر فلانی چقدر بی حیا شده که حرفهای گنده تر از دهنش  میزنه ….

اما من  حرف تو گوشم نمیرفت و از حرفی که زده بودم اصلا ناراحت و پشیمان نبودم 

مادرم از مشهد برگشته بود و چندتایی از زنای همسایه مثلا برای زیارت قبولی مادرم خونمون جمع شده بودن.  دختر همسایه  استخدامی آموزش و پرورش قبول شده بود این خبر دس اول این چندتا خانم بود و مادرم هم با سکوت همراهیشان میکرد منم توی آشپزخونه روی حرف هایی که میزدند کاملا تمرکز کرده بودم که ببینم چطوری برای قبول شدنش خوشحالی میکنن.

خوشحالی کردنشان بماند….  با شنیدن این خبر رنگ از رخ همشان پرید و ای کاش به رنگ پریدن ختم میشد …رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون 

یکیشان بدون اینکه تاملی کند، گفت: قبول شدنش چه ارزشی داره و  با سهمیه جانبازی قبول شده و …. تا رسید به اینکه اخلاق این دختر بیچاره اینجوره و اونجور…

نمیدانم چرا تحمل نیاوردم. هنوز حرفهای این خانم تمام نشده بود با بغضی که از عصبانیت نشات میگرفت، رفتم رو منبر و میکروفن را حالا من دستم گرفتم و یادشون آوردم این خانم 6 سال توی شهر غریب با تمام سختیهاش درس خونده، چقدر بی پولی و نداری را تحمل کرده و امروز هم به نتیجه تلاش خودش رسیده و….

جاتون خالی از نگاه تند و تیز بعضیاشون، مخصوصا سخنران محترم  جانم به لرزه افتاد، مادرم حرفما قط و به سرعت بحران پیش آمده را مدیریت  و حرف را عوض کرد و با اشاره ی گوشیه ی چشمش راهی آشپزخونه شدم 

اگرچه چند روزیه از این واقعه میگذره اما هر وقت یادم میفته حالم از هر چه زن بی انصافه بهم میخوره… 

 

 


موضوعات: دلکوبه
   یکشنبه 15 مهر 1397


فرم در حال بارگذاری ...

اوقات شرعی
پخش زنده اماکن متبرکه
دانشنامه سوره های قران
سوره قرآن
تدبر در قرآن
دانشنامه مهدویت
دانشنامه عاشورا
احادیث موضوعی
وصیتنامه شهدا